الف _ نون

چه میخواهم از این دنیا ، از این دنیای افسونگر؟!

دلم می خواهد در آرامش نگاهت طولانی بمیرم...

+ ۱۳۹۸/۹/۲۹ | ۱۷:۳۹ | میرزا ...

سر انگشتانم که میسوزد یعنی وقت نوشتن از توست

بیا در خیالم آرام بنشین ؛ میخواهم صدای نفس هایت را بنویسم مهربان.

سال هاست که من با خیالت سر می کنم زندگی را... و با خودت عاشقی!

آری 

کنارم که هستی ، زمان هم مثل من دستپاچه میشود ، عقربه ها دوتا یکی می پرند !

اما همینکه می روی تاوان دستپاچگی های ساعت را هم من باید بدهم! جانم را می گیرند ثانیه های بی تو بودن...

گاهی وقت ها آدم ها از یک جایی به بعد ؛

از یک روزی به بعد؛

از یک نفر به بعد ؛

دیگر هیچ چیز برایشان معنی ندارد.

نه رنگ ها ؛ نه خیابان ها ؛ نه فصل ها...

گاهی وقت ها آدم ها از یک نفر به بعد فقط دلتنگ اند.

و من...

برای اوج گرفتن در زندگی ، ابتدا باید شهامت سقوط کردن را داشته باشید...

+ ۱۳۹۸/۹/۲۸ | ۰۰:۳۱ | میرزا ...

میخوام خوب به این مثالم توجه کنید

برای عقاب اوج گرفتن یعنی بلند پرواز کردن اما اگه بچه عقاب بخواد اوج بگیره سقوط میکنه.

اگه عقاب لانش رو رها کنه و بچه عقاب مجبور بشه از لانه ی راحتش بیرون بیاد ؛ آیا این سخت نیست؟؟

اگه بقیه غذاش تموم بشه و اگه توسط مادرش از لانه بیرون انداخته بشه ؛ شاید از یک صخره به پایین پرتاب بشه.

آیا این براش بحران نیست؟

چرا مادرش این کار رو باهاش میکنه؟

چرا مادرش بهش غذا نمیده؟

وقتی بچه عقاب سقوط میکنه ، وقتی داره با اضطراب بال هاش رو تکان میده ؛ دقیقا این بحران و سختی هاست که داره باعث میشه یه بچه عقاب پرواز کردن رو یاد بگیره.

تمام ارزش سختی ها در اینه. اگر مردم تسلیمش نشن همین سختی ها باعث اوج گرفتن میشه... چون خیلی وقت ها اگر فقط در مورد اوج گرفتن بهتون بگیم و چیزی در مورد سقوط نگیم ، وقتی یه سختی در زندگیتون به وجود میاد به نظر میرسه موعظه های ما درست نبوده .

سختی ها روند زندگی هستند.

اوج گرفتن ها نتایج این سختی هاست. بدون طی کردن روند نباید انتظار نتیجه داشته باشید.

در زمانی زندگی می کنیم که بیشتر ، وعده نتایج رو می شنویم و کمتر بهتون گفته میشه که مسیری تا رسیدن به نتایج باید طی بشه.

میری خونه و کلی دغدغه ذهنی داری . بچه های که همش غر میزنن ، خواهری که ازت خوشش نمیاد ، پدری که خواهر دیگه رو به تو ترجیح میده و نمیدونی که زندگیت چرا اینقدر سخت شده.

و هرگز نفهمیدی اونایی که خدا بیشتر ناراحتشون میکنه همیشه بهترین هارو براشون میخواد.

 

پ .ن : برگرفته از سخنرانیT.D.jakes در پیج سوخت جت به آدرس sookhtejet.ir

 

آماده ازدواجم...

+ ۱۳۹۸/۹/۲۵ | ۰۰:۰۵ | میرزا ...

 

 

 

خب دیگه

از همینجا آمادگیمو برای ازدواج اعلام میکنم:))

هر کی قبول داره بسم الله:))

آهنگ شماره ۱

+ ۱۳۹۸/۹/۱۶ | ۱۵:۱۳ | میرزا ...

 

 

+صدارو زیاد کنید ، چشماتونو ببندید و با هندزفری‌گوش بدید...

 

 

+ اینجا هوا بسی بارانیست...

 

 

 

 

پاییز دلگیر نیست،دلم گیر پاییز است!!

+ ۱۳۹۸/۹/۱۵ | ۰۰:۰۹ | میرزا ...

غروب جمعه باشد یا شنبه، مگر فرقی دارد؟ وقتی هر دو یادآور رفتن پاییز و باران اند‌. همیشه احساسم این بوده که پاییز دردانه فصل خداست و او ابرهای پاییزی اش را می گریاند تا شکسته شدن بغض ها و ریخته شدن اشک هایی که مدتها بود باید اتفاق می افتاد، غریب نباشند.

 

 

 

راستش پاییز رنگ و بوی دیگری دارد ، رنگ و بویی از جنس قدم زدن با صمیمی ترین دوستت ؛ خیس شدن زیر بارن و بعد خوردن دو فنجان چای داغ با چاشنی خنده هایی از ته دلمان.

پاییز احساس دیگری دارد ، احساسی که آنقدر قدرتمند است که می تواند مرا در خود تنهایی ام ساعت ها بر روی همان نیمکت همیشگی بنشاند و با غرش های سهمگین ابرها به رویاها و آرزوهایم پرواز دهد.

 

چگونه می شود پاییز باشد و به صدای خش خش برگ های زرد و نارنجی که در زیر پایت افتاده دل ندهی؟

چگونه می شود پاییز باشد و به صدای نم نم باران که بوسه می زند بر بی رنگی شیشه دل نسپرد؟

 

آری. فصل قشنگیست پاییز ؛ دل به دلش که بدهی پر از رنگ های دلچسپ می شوی.

اما این روزها میان این همه تاریکی پشت پنجره ی دیوار رویاها ، راه رفتن پاییز در زیر نور مهتاب را نگاه می کنم.

دیگر فرصتی برایش نمانده.

پاییز ! آرام آرام قدم بردار ؛ تو فصل عاشقانه هایی.

 

 

مرگ ایوان ایلیچ

+ ۱۳۹۸/۹/۹ | ۱۱:۲۵ | میرزا ...

 مرگ ایوان ایلیچ اثر لئون تالستوی

 

این کتاب راجع به مرگ و فناپذیری انسان است. چالش اصلی داستان از شروع بیماری لاعلاج ایوان آغاز می شود . بیماری او را به سمت مرگ سوق می دهد؛ مرگی که تنها حقیقت موجود در زندگیست و از هیچ بنی بشری دور نیست.

ایوان در زندگیش یک قاضی ریاکار و ظاهرطلب بوده، کسی که زندگی و ازدواجش را ماشین وار و با منطق مطلق پیش می برد ، بدون هیچ احساسی. و جوری به زندگی چسپیده بود که انگار قرار نیست هیچ وقت بمیرد.

تالستوی در این کتاب از مرگ به عنوان ابزاری برای نشان دادن ارزش زندگی استفاده کرده است و چه خوب و دقیق کارش را بلد بوده.

قطعا جنگ و صلح ؛ آناکارنینا شاهکار های تالستوی هستند ولی این کتاب به خاطر حجم تقریبا کم و نثر روانی که دارد شروع مناسبی برای آشنایی با ادبیات تالستوی است.

ترجمه های دیگه ی این کتاب رو ندیدم ولی ترجمه آقای صالح حسینی قابل قبول و روانه.

 

 

کاش پایان یکی از این روزها شب نباشه...تو باشی!

+ ۱۳۹۸/۹/۵ | ۰۰:۵۸ | میرزا ...

امشب بیشتر از همیشه دلتنگم.

حوصله ام برفی ست با یک عالمه قندیل دلتنگی از گوشه دلم آویزان.

دلتنگی من اندازه ندارد... درست مثل احساسم به تو.

آری

عادت کرده ام هر شب ؛ به تاریکی اتاقم و به نگاه کردن عکس های تو...

هیچ لالایی مرا نمی خواباند، باید خودت باشی ... آنوقت بی آنکه دلم بفهمد در کنارت خوابش می گیرد. چه میدانی که حضورت در قلبم مثل نفس کشیدن است... آرام ؛ بی صدا ؛ اما همیشگی.

 

هر روز دلم تنگ تر می شود . برای خنده هایت ، برای چشم هایت ، برای حرف زدن هایت ، برای تکیه کلام هایت که نمی دانی فقط تکیه کلام تو نیست؛ من به آن ها تکیه داده ام.

و خیالت

و خیالت در اعماق قلبم همچون چهره ماه است که بر دل برکه می نشیند و هیچ دستی توان بیرون انداختنش را ندارد.

اما می دانی جانا

امشب دلم یکم خودت را خواست ؛ نه خیالت را...

 

+(صرفا عاشقانه)

 

قراری با او...

+ ۱۳۹۸/۹/۱ | ۱۵:۵۴ | میرزا ...

یکم حس دلشوره داشتم. 

قدم هامو تندتر و ساعتمو چک کردم.

با ده دقیقه تاخیر به محل مورد نظر رسیدم . سرمو به شیشه کافه چسپوندم ؛ شلوغ بود.

سریع نگاهمو به سمت میز همیشگی عوض کردم. 

اَه

بازم زودتر از من رسیده. یکی از دو فنجانی که روی میز بود رو برداشت ، جرعه ای نوشید و کتابی که در دست داشت رو ورق زد.

هر بار که قرار میزاریم ؛ اونه که زودتر میرسه. مثل اینکه خیلی خیلی بیشتر از من مشتاق این ملاقاتاس.

 

_سلام. بابت تاخیرم عذر میخوام.

+عه سلام . خوش آمدی. برات چای سفارش دادم دیر اومدی سرد شد. بزار بگم عوضش کنن...

_ ممنون.

+خب جناب ؛ چه خبرا؟ زندگانی به کام هست؟ 

 

نگاهش امن تر از همیشست. هر بار که میبینمش نسبت به قبل صمیمی تره. بیشتر هوامو داره... آروم و بدون تپق حرف میزنه!

 

_ زندگانی هم خوب... یعنی خوب که نه؛ متوسط.

(خندید)

_ خب مشکلات اجتماعی فراوانه . مشکلات خانوادگی فراوان تر و مشکلات شخصی بدون شرح... ( کتاب توی دستش رو با زاویه ای گرفته که نمیتونم اسمشو بخونم)

 

+ میدونم

دوباره از چایش نوشید. یکم خودمو جمع و جور کردم و با یک حالت شوخی گفتم : میدونم میدونی ولی چه فایده...

همیشه در برابر گله کردن های بی حد و مرزم یه لبخند با گوشه لبش میزنه و سعی میکنه حرفامو دقیق گوش بده.

 

_ راستش در یک بلاتکلیفیه عجیبی هستم. چالشی که حدود سه سال درگیرش بودم به نتیجه نرسید. مسیر جدیدی رو انتخاب کردم.

نمی دونم دقیق چطور بگم برات. به نظرم سه چهار سال تمرین صبر برای من با این سن و سال کافیه.

وقتش نشده اون اتفاق خوبه بیفته؟ 

وقتش نشده اون شُک محکمه به زندگیم داده بشه؟

 

از پشت عینک بادومیه بدون قابش  که به نظر میومد برای چشمای سیاه درشتش یکم کوچیک بود بهم نگاه کرد.

نفس عمیقی کشید. کتابشو بست و روی میز گذاشت( قلعه حیوانات بود).

 

+ اون اتفاق خوبه! ( با حالت تایید) 

_ با حالت ذوق زدگی گفتم: یعنی به زودی!؟

+ نه ! این روزا تنها راهی که می تونه آدمارو به سمتم بکشونه و لحظه ای منو از ذهنشون عبور بده ؛ پیچ خوردن کاراشونه!

_خب راهتو نشونم بده.

+ هفتصد کیلومتر دور از خانه و خانواده؛ ساعت ۹ شب ، گم شدن توی کوه!

 احتماله جان سالم به در بردنش چقدر ممکنه؟؟ راه میانبر تر از این؟؟ و انسان ستمگر و ناشکر است( سوره ابراهیم)

 

_ میدونم ولی یعنی...

+ نه! اونقدری صبرت میدم تا اونی بشی که باید بشی. تا اونی بشی که من میخوام.

- اوهوم. یه سوال؟ چرا قلعه حیوانات؟

+ با خنده: حال و احوال این روزای همتونه. میخوام راهشو نشونتون بدم...